کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۵

بی‌قدر نخواهم شد اگر خاک‌نهادم

خوارم منگر ذره خورشیدنژادم

از هستیم ار نیست نشان، نام به جا هست

در نزد شب و روز جهان نقش زیادم

جنس من و بازار رواج این چه خیالست

چون قبله‌نما در حرم کعبه کسادم

از دامن صحرای جنون دست ندارم

گر اشک به آبم دهد و آه به بادم

بی‌قدرتر از غم به دل ماتمیانم

هرچند که نایاب‌تر از خاطر شادم

از دست من آزرده چرا خلق نباشند

چون خامه به حرف همه انگشت نهادم

در مکتب عشقست کتابم ورق دل

روشن نشود جز به خط زخم سوادم

یک نقد دغل همت من خرج نکرده است

تا پاک نشد خرمن بر باد ندادم

در سینه کلیم این همه ناخن که شکستم

از کار دل خود گره غم نگشادم