اگرچه از مژه روبم غبار رهگذرش
به چشم من نرسد توتیای خاک درش
گذشت از آن برِ رو زلف تا خطش سر زد
کنون نهاده ز هر حلقه چشم بر کمرش
همیشه بیهدهگویی بود به هر محفل
که شمع مالد صندل به سر ز دردِ سرش
شکسته بالم و صیاد هم پرم بسته
شکستهبستهی من خوش نموده در نظرش
گمان مبر که شود گریه آبِ آتش عشق
گواه، سوزش شمع است و اشک بی اثرش
هنر نهفته نمی ماند، از صدف پیداست
که قعر بحر نگردیده پردهی گهرش
نشان دردِ طلب بس همین، که میگیرم
ز سایهی خود در راه جست و جو، خبرش
جدل به کس نکنم زانکه غیر زانو نیست
قرینهای که توانم نهاد سر به سرش
کسی که کشتهی آن چشم سرمهسا باشد
ز لب بلند نگردد فغان نوحهگرش
جواب نامه، کلیم، از ستمگری خواهد
که مرغ نامه برِ اوست تیر چار پرش