کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۳

اگرچه از مژه روبم غبار رهگذرش

به چشم من نرسد توتیای خاک درش

گذشت از آن برِ رو زلف تا خطش سر زد

کنون نهاده ز هر حلقه چشم بر کمرش

همیشه بیهده‌گویی بود به هر محفل

که شمع مالد صندل به سر ز دردِ سرش

شکسته بالم و صیاد هم پرم بسته

شکسته‌بسته‌ی من خوش نموده در نظرش

گمان مبر که شود گریه آبِ آتش عشق

گواه، سوزش شمع‌ است و اشک بی اثرش

هنر نهفته نمی ماند، از صدف پیداست

که قعر بحر نگردیده پرده‌ی گهرش

نشان دردِ طلب بس همین، که می‌گیرم

ز سایه‌ی خود در راه جست و جو، خبرش

جدل به کس نکنم زان‌که غیر زانو نیست

قرینه‌ای که توانم نهاد سر به سرش

کسی‌ که کشته‌ی آن چشم سرمه‌سا باشد

ز لب بلند نگردد فغان نوحه‌گرش

جواب نامه، کلیم، از ستمگری خواهد

که مرغ نامه برِ اوست تیر چار پرش