گنجور

 
خواجوی کرمانی

رقیب اگر بجفا باز دارم ز درش

مگس گزیر نباشد زمانی از شکرش

بزر توان چو کمر خویش را برو بستن

که جز بزر نتوان کرد دست در کمرش

گرم بهر سر موئی هزار جان بودی

فدای جان و سرش کردمی بجان و سرش

در آنزمان که شود شخص ناتوانم خاک

کند عظام رمیمم هوای خاک درش

دلی که گشت گرفتار چشم و عارض او

چرا برفت بیکباره دل ز خواب و خورش

گذشت و بر من بیچاره اش نظر نفتاد

چه او فتاد کزینسان فتادم از نظرش

کنون که شد گل سوری عروس حجله ی باغ

چه غم زناله شبگیر بلبل سحرش

بملک مصر نشاید خرید یوسف را

ولی بجان عزیز ار دهند رو بخرش

میان اهل طریقت نماز جایز نیست

مگر کنند تیمّم بخاک رهگذرش

بر آستانه ی ماهی گرفته ام منزل

که هست هر نفسی رو بمنزل دگرش

بسیم و زر بودش میل دل ولی خواجو

سرشک و گونه ی زردست وجه سیم و زرش

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
خواجوی کرمانی

همین شعر » بیت ۳

گرم بهر سر موئی هزار جان بودی

فدای جان و سرش کردمی به جان و سرش

حافظ

بگفتمی که چه ارزد نسیم طره دوست

گرم به هر سر مویی هزار جان بودی

خواجوی کرمانی

همین شعر » بیت ۲

بزر توان چو کمر خویش را برو بستن

که جز بزر نتوان کرد دست در کمرش

حافظ

منِ گدا هوس سروقامتی دارم

که دست در کمرش جز به سیم و زر نرود

سعدی

خری که بینی و باری به گل درافتاده

به دل بر او شفقت کن ولی مرو به سرش

کنون که رفتی و پرسیدیش که چون افتاد

میان ببند و چو مردان بگیر دمب خرش

حکیم نزاری

هنوز اگرچه جفا دیده می روم ز برش

وفا کنم به دو چشم از میانِ جان به سرش

چنان که تشنه ز آبِ حیات نشکیبد

نمی شکیبم از آن مایلم به خاک درش

گرم به تیرِ جفا خسته کرد باکی نیست

[...]

ابن یمین

مرا چه گفت یکی گفت در زمانه توئی

بدیهه گوی کلام از معانی و صورش

چرا مدیحه سرای رضا همی نشوی

که در جهان نبود کس بپاکی گهرش

بگفتمش که نیارم ستود امامی را

[...]

ابن حسام خوسفی

قضا بطوع کند دست طوق در کمرش

گرش اجازه دهد، بس بود همین قَدَرش

جامی

به یک لطیفه فرستاد ابره جامه

برایم آن که بود خلعت کرم به برش

نشسته منتظرم تا خدا برانگیزد

لطیفه دگر از غیب بهر آسترش

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه