مرا مسوز که نازت ز کبریا افتد
چو خس تمام شود شعله هم ز پا افتد
غمِ زمانه ، ز ما بیدلان ندارد ننگ،
بسان دزد که در خانه گدا افتد
لباس فقر بزاری نصیب هر کس نیست
خوشا تنی که بر آن نقش بوریا افتد
دلم ز همرهی اشک وانمی ماند
نه آتشی است که از کاروان جدا افتد
تلافی ار نکند روزگار عقده گشاست
گره ز هر چه گشاید بکار ما افتد
بغیر دیده که از گریه آب و تابش رفت
که دیده ز آب روان خانه از صفا افتد
چو قرعه در بدنم استخوان شکسته شود
ز ضعف گر بسرم سایه هما افتد
کشنده تر ز مرض منت طبیبان است
خوشست درد بشرطی که بیدوا افتد
حریص چشم طمع دارد از کریم و لئیم
مگس بخوان شه و کاسه گدا افتد
اگر حمایت فقرش کند سپرداری
نمی گذارد کاتش ببوریا افتد
سیاه روزی ما رنگ بست خواهد شد
کلیم اگر بمن آن چشم سرمه سا افتد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
مرا دلی ست که هر لحظه در بلا افتد
به دستِ خیره کُشی چون تو مبتلا افتد
مرا خیال بر آن داشته ست و ممکن نیست
که گوهری چو تو در دستِ هر گدا افتد
به یادگار دلی داشتم فرستادم
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.