گنجور

 
کلیم

مرا مسوز که نازت ز کبریا افتد

چو خس تمام شود شعله هم ز پا افتد

غمِ زمانه ، ز ما بیدلان ندارد ننگ،

بسان دزد که در خانه گدا افتد

لباس فقر بزاری نصیب هر کس نیست

خوشا تنی که بر آن نقش بوریا افتد

دلم ز همرهی اشک وانمی ماند

نه آتشی است که از کاروان جدا افتد

تلافی ار نکند روزگار عقده گشاست

گره ز هر چه گشاید بکار ما افتد

بغیر دیده که از گریه آب و تابش رفت

که دیده ز آب روان خانه از صفا افتد

چو قرعه در بدنم استخوان شکسته شود

ز ضعف گر بسرم سایه هما افتد

کشنده تر ز مرض منت طبیبان است

خوشست درد بشرطی که بیدوا افتد

حریص چشم طمع دارد از کریم و لئیم

مگس بخوان شه و کاسه گدا افتد

اگر حمایت فقرش کند سپرداری

نمی گذارد کاتش ببوریا افتد

سیاه روزی ما رنگ بست خواهد شد

کلیم اگر بمن آن چشم سرمه سا افتد