گنجور

 
جیحون یزدی

ماه مبارک چهر من می ده که شد ماه رجب

و اندر طرب شیر عجم از مولد میر عرب

همچون رخت با صد صفا هر ساله بین عشرت فزا

جشنی زحب شاه ما رخت افکن از ما رجب

جشنی چو طور اسرار گو بیضا بچوگانش چوگو

آنکس که او نی گفت کو تا بنگرد دیدار رب

کم نه سپهر اندرضوش مبهوت چارم خسروش

یک جلوه از صد پرتوش این چار مام و هفت آب

جشنی ز بزم لو کشف میلاد سلطان نجف

راز خدا روز شرف جان فرح کان طرب

ماه رجب دان گاه می بفکن زاستفتاء پی

از کار واجب تا یکی پیچی بامر مستحب

شافع چو این مولاستی پس معصیت اولاستی

جز این گرت کالاستی بادت جمالش محتجب

ای کم وفای پرسخط زیبق از مشکت نقط

شنگرف لب زنگار خط زرین کمر سیمین سلب

هین در وثاق از چار سو بنما بکام آرزو

شمشاد قد چوگان مو گوی ذقن طوق غبب

ای ملک جانها قسم تو رسم بتان با اسم تو

در پیرهن از جسم تو یک آسمان مه در قصب

خیز و قلندر کن مرا بی پا و بی سرکن مرا

ایهام شد ترکن مرا از ساغری بنت العنب

بالنده بین اسلام را نالنده بین اصنام را

در تهنیت اجرام را شد پیشه انشاد خطب

ای کهنه رند تازه رو وی کند مهر تندخو

شیرین وشی بس تلخ گو شور افکنی بس نوش لب

بر یمن میلاد علی دل را زمی کن منجلی

کآن پاک یزدان را ولی برما نگیرد از ادب

سر خدا شمع هدی طود ورا کهف تقی

کز ذوالفقارش در وغا سازد عدو را بولهب

صافی دلش مرآت حق گفتش همه آیات حق

درهر صفت چون ذات حق فردیست نغز و منتخب

نار صنم نورصمد ساز صفا سوز حسد

بدر ازل صدرا بدفع بلا رفع کرب

هم او قضا هم او قدر هم او فلک هم او قمر

هم او مصور هم صور هم او مسبب هم سبب

زوعرش وزو غبرا بود زو علم وزو اسما بود

این خود همان دریا بود کزحد فزون استش شعب

فرعش همه از اصل حق بابش همه از فصل حق

از هر چه غیر از وصل حق اندر دو عالم محتجب

هستی سراسر خاک او مستی گریبان چاک او

از حیطه املاک او بیرون نیایی یکوجب

نبود عجب رفت ارگهی یکشب چهل جا از مهی

جائی کزو باشد تهی زآن بیشتر دارد عجب

محفل چو مصر از پاسخش چین گردکوی فرخش

پر از مرایای رخش گیتی چو بازار حلب

ای زیب جانها نام تو به از روس اقدام تو

درمذهب خدام تو یکسان بود سنگ و ذهب

کاخت فلک کویت حرم بغضت سقر عفوت ارم

دستت بقا تیغت عدم مهرت شفا قهرت تعب

موسی که اندر خیل تو بد معتصم بر ذیل تو

بی اقتضای میل تو نشناخت آتش از رطب

فر تو را با هر ولی فرق از ثریا تا ثری

تو شمس و آنان چون سهی تو برق و آنان چون خشب

دنیا تو و عقبی توئی پنهان تو و پیدا توئی

زایجاد بی همتا توئی هم درحسب هم در نسب

روزی که بفروزد چنان از تاب شمشیرت جهان

از لطفت ارناید امان موید هم عیسی زتب

خیبر کجا و بدرچه مرحب کدام وعمروکه

با تیغت از که تا بمه چون در بر آتش حطب

چهر خدا سیمای تو گنج حق استغنای تو

گردد بیک ایمای تو گردون زمین و روز شب

تو ماه و عالم میغ تو تو شاه و جان یرلیغ تو

ادیان قویم از تیغ تو چونان که ابدان از عصب

بر تو چه مخفی چه نهان هست انتساب کن فکان

چو نکت حمید الدین بجان شد برتو لا منتسب

شه نا صرالدوله کز او ملک و ملک را آبرو

پیروز بختی نیکخو فرماندهی فرخ حسب

بحر خرد کوه خطر پشت سپه روی ظفر

شایسته اجلال و فرزیبنده نام و لقب

آن چاکر درگاه شه کش به زگردون گاه شه

نشنا خته در راه شه موروث را از مکتسب

گردی زبامش آسمان اسمی بنامش اختران

موجود از او امن و امان معدوم ازو شور و شغب

جان بنده خویش همی دل محو نیرویش همی

اقبال را سویش همی دست طمع پای طلب

تا ار علی گویند هی اوثان زکعبه یافت پی

یعنی شد از میلاد وی پر عفو و خالی زغضب

یار ورا نبود عدد جز آنکه افزون نر زحد

خصم ورا ناید ولد غیراز مخنث یا جلب

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode