گنجور

 
جیحون یزدی

در قرن شاه راستان صاحبقران راستین

مه بوسه کردش آستان خور جلوه کردش زآستین

از سیر مهر آسمان گشتش قرین سال قران

شاهیکه هست از پاک جان هم بیقران هم بیقرین

از بس بهر عشرتکده بستند رقاصان رده

گفتی که سیار آمده خیل ثوابت بر زمین

کاخ از شقیق و یاسمن آزرم تاتار و ختن

بزم اوانی طعنه زن بر کله فغفور چین

نی زین چراغانی عجب روز و شب از هم منتخب

کز ماه رویان گرد شب هی روز یابی درکمین

آن چرخ آتشبار بین زو جسته پیچان ماربین

وزماراو پر ناربین از فرش تاعرش برین

زنبورک اژدر نفس آزاردش زآذر چو کس

خندد چو برق و زان سپس چون رعد افتد در حنین

نارنجک گردون گرا ماند زنی سحر آزما

کز آتش آرد در هوا نارنج و نار و یاسمین

چون توپهای سیمگون غرند از سوز درون

گویی شیاطین شد برون از کام جبریل امین

ترک من ای ماه بشر وی خیر ما از تو بشر

ای کز میان اندر کمر داری گمان اندر یقین

بریاد خسرو می بده لبریز و پی در پی بده

از فرودین تا دی بده وز دی بده تا فرودین

شه ناصرالدین کز شهان چون او نیاید در جهان

از بخت دارد جسم و جان وز عقل دارد ماء وطین

محکوم امرش کن فکان مخذول جودش بحر وکان

افلاک تختش را مکان املاک کویش را مکین