گنجور

 
جیحون یزدی

مست از غدیرخم نگر مهر و مه و ارض و سما

آری مجو هوشی دگر چون شد سقایت با خدا

می وحی و خمش عقل کل پر ز و غدیر از بوی گل

بخشنده سلطان رسل نوشنده شاه اولیا

چو نشد علی بر انس و جان مولای پیدا و نهان

مقصود ایزد شد عیان ز ارسال خیل انبیا

از حق بحیدر زین نگه معلوم شد کز دیرگه

او بد درو باقی شبه او بدشه و باقی گدا

در بازگشت از بیت رب بر امر حق میرعرب

آراست منبر از قتب بر نصب فخر اوصیا

وه زاشتری کش از جهاز اسباب منبر گشت ساز

آنرا بس است از بهر ناز اندر دو کون این اجتبا

صد صالح او را ساربان صد خضرش آب آور بجان

هم در حرم او را مکان هم از ارم او را گیا

سیمرغش اندرگاه تک گوینده النصرلک

پشتش به از روی ملک پشمش به از پر هما

لبها چو دامان امل پهن و دراز و بی بدل

گردن چو بنیان ازل مشدود و ممدود و رسا

هم جسم او معراج پو همچون براق برق خو

هم ساق او میثا ق جو با ساق عرش کبریا

رقصش چو لیلی در جبل بانگش چو مجنون بر قلل

طوقش چو بلقیس از حلل زنگش چو داود از صدا

ایّام هشیاری کشان موری بصد سورش عنان

هنگام مستی زو رمان هوش هزاران اژدها

باری چو احمد زد قدم بر آن قتب ز امر قدم

افروخت هر چوبش علم بر چرخ اعظم ز اصطفا

رضوان زچوبش در جنان پیوند طوبی زو بجان

گشت از پلاسش آسمان در آرزوی متکا

آنگاه بازوی علی بگرفت و با صوت جلی

گفت آنکه من اورا ولی داند علی را پیشوا

هرکش به پی ره کرد طی خواهد بمقصد برد پی

و آنکو خطا ورزد بوی ورزیده با یزدان خطا

شد چهر قومی چون قمر زین مژده فرخ اثر

شد خا طر برخی کدر زین لفظ معنی آزما

زان امتحان رشد وغی هرکس بحدی برد پی

ای ترک بیحد بخش می کز حد گذشت این ماجرا

روز نشاط است و خوشی نی گاه خشم و سرکشی

بفکن بساط می کشی دع ماکدرخذما صفا

آهووشا بفروز هین چون چشم ضیغم ساتکین

کآمد خلافت را قرین ضرغام غاب لافتی

امروز را از بس شرف از دره التاج نجف

حزنست مخزون از شعف خوفست مشحون از رجا

ای آب چهر شعله خو رام و حرون از پشت و رو

کت زلفرا از رنگ و بو نسل از ختن اصل ازختا

گرمن بروزی اینچنین مست اوفتم عیبم مبین

کآب رخ سالار دین عصیان فرو شوید زما

شاه جوانمردان علی دانای مخفی و جلی

بر هر نبی و هر ولی کرده است نورش اهتدا

آنشمس افلاک یقین کش بنده روح الامین

هم با مساکین همنشین هم بر سلاطین پادشا

کز علوم حق دلش معجون ز نور حق گلش

از یمن عالی محفلش بر عرش نازد بوریا

هم آیت الله کون او هم صبغه الله لون او

ماند اگر بی عون او موسی گزیزد از عصا

خور پیش رایش معتزل مه نزد رویش مبتذل

بی میل او لنگ است و شل پای قدر دست قضا

از فوق اجرام فلک تا تحت ارکان سمک

انگیخته امرش یزک افراخته نهیش لوا

ناسوت از او پر های وهولاهوت از او پر گفتگو

ملکی که او نگرفت کو جائی که او نبود کجا

ای روی دلها سوی تو محراب جان ابروی تو

خاک در هندوی تو در چشم انجم توتیا

مخلوق قدرت نه طبق مرزوق جودت ما خلق

از تو سعادت در فرق وز تو اجابت در دعا

هم دار وهم دیار تو هم چرخ هم سیار تو

مستور تو ستار تو در جزو جزو ماسوای

هم راحت از تو هم تعب هم رحمت از تو هم غضب

افسانه ئی و محتجب بیگانه ئی و آشنا

تو جوهر و عالم عرض هستی طفیل و تو غرض

بر خلق مهرت مفترض بر چرخ کاخت ملتجا

ذاتی که می پاید توئی نوری که می باید توئی

هرچ آمد و آید توئی از ابتدا تا انتها

رنج از تو و درمان زتو گنج از تو و ثعبان زتو

عنوان زتو پایان ز تو هم در الم هم در شفا

هر مرده را محییستی هر زنده را مفنیستی

عبدی الهی کیستی با این همه فر و بها

کعبه بجز کوی تو نی مشعر بجز سوی تو نی

مقصد بجز روی تو نی از سعی مروه تا صفا

وهاب هر دیهیم تو نهاب هر اقلیم تو

آدم تو ابراهیم تو اندر سر اندیب و منا

باشد مرا گرصد دهان و اندر دهانی صد زبان

آن صد زبان با صد بیان نتوان سرودت یک ثنا

اکنون که جیحون شد خجل ازو صفت ای پاینده ظل

به گرترا از جان و دل گوید مدیح اصدقا

آکج پرند راست روکش برتر از خورشید ضو

هم جان او کان علو هم طبع او بحر غنا

چشم و چراغ زیرکی رشدش بفضل از کودکی

نزد ملک رویش یکی پیش خدا پشتش دوتا

هم برمعانی مقترب هم از مفاخر مکتسب

دستش زرافشان بر محب تیغش سرافشان از عدی

جان افاضل مات او نور هدی مشکوه او

در شهر ادراکات او دانش چو مردی روستا

ای داد ور دور زمن کت لطف و ستاریست فن

گوئی گلت را ذوالمنن اسرشته در بدو از حیا

تا فره ات شد جلوه گر دین افزود گیتی را گهر

چونان که گردد معتبر مس از وجود کیمیا

اثبات و نفیت گاه دین برق گمان غیث یقین

دست و حسامت وقت کین عمر ابد مرگ فجا

غور تو بحری آنچنان زخار ژرف و بیکران

کش نگذرد چرخ از میان یک عمر اگر سازد شنا

مر کوز بر تیغت ظفر مکنوز در رمحت خطر

مخصوص بر کلکت هنر محسوس از کفت سخا

بخت تو چون شخصت جوان شخصت چو بختت کامران

آن یک بزرگی خرده دان وان یک جوانی پارسا

میرا چومن مشکین نفس نشنیده تا امروزکس

پیشم فرزدق باز پس نزدم معزی ژاژخا

آنجا که ارباب سخن چون انجم آیند انجمن

با آفتاب شعر من کمتر ز ذرات هوا

لیکن مرا فرما کمک در ساز بهجت یک بیک

اکنون که از دور فلک بگذشت صیف و شد شتا

طبعم بلند و مایه نی جز حسرت از همسایه نی

ملبوس نی پیرایه نی از کرته بشمرتا قبا

بی بهره از زر مشت من محروم از خز پشت من

انکشت من انکشت من فقرم نعم جوعم غنا

نی ساده نورس بکف نی باده دیرین به رف

هم بایدم زان یک شرف هم شایدم زین یک علا

تابیش باشد محترم عید غدیر از عید جم

یارت ز عشرت مغتنم خصمت به عسرت مبتلا

 
sunny dark_mode