گنجور

 
امیر معزی

طال اللّیالی بَعدَکُم و اَبیَضَّ عَینی مِن بُکا

یا حَبّذا اَیّا مَنا فی وَصلکم یا حَبّذا

آه از غم آن خوش پسر کز هجر او عمرم به سر

رفت و نیامد زو خبر جز حسرت و رنج و عَنا

اندر فراق دلبرم حیران شد این دل در برَم

از دست او گر جان برم‌ گویم هنیئاً مرحبا

دوش ‌آن نگارین روی من ‌آمد به‌ مستی سوی من

تا شد ز رویش ‌کوی من چون طور سینا پُر ضیا

تیره شبی چون هاویه دادی نشان زاویه

چون قطره‌های راویه پیدا کواکب بر سما

نور از کواکب کاسته دود از جهان برخاسته

چون مردم بی‌خواسته عالم ز زینت بینوا

بر جانب مشرق شفق چون لاله بر سیمین طبق

کوکب به‌گردش چون عرق بر عارض معشوق ما

انجم چو زرّ جعفری بر گنبد نیلوفری

چون دستهٔ ‌گل مشتری چون نقطهٔ سیمین سُها

مانند ماه یکشبه زُهره چو زرّین ‌مَشرَبه

با نور و ظلمت چون شَبَه آمیخته با کُهربا

جِرم قمر چون مهوشی جوزا چو حور دلکشی

مریخ همچون آتشی پروین چو چرخ آسیا

گفتم چو دیدم آسمان آراسته چون بوستان

سُبحانَ مَن اَسری بِنا لَیلاً اِلی بَدرِ الدُّجا

لَمّا توَلّی وحدهُ والصّبرُ وَلّی مُدبرٌ

أهدی إلینا نَفحَة مِن اَرضِهِ ریح الصّبا

دلبند من با مشعله با صد خروش و مشغله

می‌شد چو مه در سنبله بر مرکبی چون اژدها

زیبا کُمیتی‌ کز سَمَک یک‌گام دارد تا فلک

بیش آید از وهم ملک پیش آید از سرّ قضا

همچون نهنگ و شیر نر یابی ورا در بحر و بَر

آید ز بالا چون قَدَر پرّد ز پستی چون دعا

اندر بیابانی که دی از سهم او آورد خوی

آن باد پای سنگ پی تنها همی‌ کردی چرا

کردم ز دیده پرگهر روی بیابان سر به‌سر

گفتم به دریاها مگر اسبش نداند آشنا

چون راند مرکب در میان راهی پدید آمد چنان

گفتی که موسی ناگهان بر آب دریا زد عصا

عاجز شدم درکار خود ماندم جدا از یار خود

یاربّ خَلِّصنی فَقَد أُحرِقتُ فِی نارِالهوی

رای دگر کرد آن پسر وز من حذر کرد آن پسر

عزم سفر کرد آن پسر عزمش ندانم تا کجا

جانا کجا خواهی شدن‌، کی باز خواهی آمدن

بی روی تو یک دَم‌ زدن دانی مرا نَبوَد بقا

قُل اِنَّ حال ذُو خَطَر والقول فِیهِ مُختَصر

جاءَ القَضا عَمیَ البَصر اُشکر اِلهاً مُنعِما

دل برده‌ای جانا روا گر جان بری فرمان تو را

از تو وفا کردن عطا وز من جفا کردن خطا

مولای رای تو منم شیدای جای تو منم

واندر هوای تو منم چون ذرّه‌ای اندر هوا

جز راه عشقت نسپرم گر جان ‌خُوهی فرمانبرم

جان پیش خدمت اورم نندیشم از جور و جفا

دانی نکو نبود چنین تو شادمان و من حزین

من رنجه دل تو نازنین تو در طَرَب‌ من ‌در بلا

گر گیر این اشکم کمی کی باشمی از غم‌، غَمی

بر من اگر یک دم دمی یابم ازین عِلّت شفا

دل‌خستهٔ روی توام جان بستهٔ موی توام

پیوسته در کوی توام از روی تو مانده جدا

بر من نگارا رَه زدی جان و دل از من بِستَدَی

آری نکویی را بَدی آخر روان باشد روا

ای مه ز رخسارت خِجِل وی راحت و آرام دل

کردم همه جُرمت بِحِل‌ّ گرچه ز غم‌ کُشتی مرا

اِنّا غَفَرنا ذَنبَکم قُوُلوا فَأوحی رَبُّکُم

إن تَنتَهوا ا‌یُغفَرا‌ لَکُم ماقَد سَلَف عَن ما مَضی

ای‌ گشته محکم حَزم تو سوی بخارا عزم تو

وی من غلام بزم تو با دوستان خوش لقا

رو رو بُتا با قافله بردار زاد و راحِله

منزل گذار و مرحله وانزِل علی صَدر الوری

گر دولتت یاری کند بختت وفاداری کند

باشد خریداری کند فرزند فخرالدّین تو را

عالم برو نازد همی دولت بدو یازد همی

گوی‌ شرف بازد همی باروی چون‌ شَمس‌ الضّحی

یابی بهر حالی اثر از صاحب عادل عمر

آن مرکز فضل و هنر آن مَعدِن علم و سخا

آن سرفراز محترم وان مقتدای محتشم

آن قبلهٔ جود و کرم وان‌ کعبهٔ فضل و عطا

زین المعالی جَدّه والله لولا سعدَه

طال اللّیالی بَعدَه‌ُ إن جاءَ مَن قَد فِی الهَوی