گنجور

 
سنایی

ای کودک زیبا سلب سیمین بر و بیجاده لب

سرمایهٔ ناز و طرب حوران ز رشکت در تعب

زلف و رخت چون روز و شب زان زلفکان بلعجب

افگنده در شور و شغب جان و دل عشاق را

زیبا نگار نازنین رخ چون گل و بر یاسمین

پاکیزه چون حور معین پیرایهٔ خلد برین

بادا بر املاق آفرین کاید چو تو زان حور عین

فخرست بر ما چین و چین از بهر تو املاق را

عیار یار دلبری با غمزه و جان دلبری

کردی ز جانم دل بری زان چشمکان عبهری

در سحر همچون ساحری سنگین دل و سیمین‌بری

دارم فزون ای سعتری در دل دو صد مرزاق را

داری تو ای سرو روان بر لاله و بر ارغوان

از مشک و عنبر صولجان از عشقت ای حور جنان

گشتم قضیب خیزران سرندر جان و جهان

چندین چه داری در غمان مر عاشق مشتاق را

از هجرت ای چون ماه و خور کردی مرا بی‌خواب و خور

بسته دل و خسته جگر لب خشک دارم دیده تر

عهدی که کردی ای پسر با من تو ای جان پدر

زنهار بر جانم مخور مشکن تو آن میثاق را