گنجور

 
قاسم انوار

سرم سبزست و لب خندان و عیش جاودان دارم

مکانم را چه می‌پرسی؟ مکان در لامکان دارم

اگر بالای هر دونی نشینم طعنه کمتر زن

که من بالای هفت اختر مکان و آشیان دارم

مرا گویی که: گنج جاودانی در تو مکنونست

من از گنج عیانی در نهانی صد نشان دارم

نه آن مشتاق در شورم که پنداری ازو دورم

جمالش را چو می‌بینم همه عین عیان دارم

بیا، ای صوفی خودبین، به خود منگر، به من دربین

که من از لذت عشقش حیات جاودان دارم

مرا در بحر اندازی و گویی: زود بیرون شو

شوم بیرون به قول تو ولیکن بیم جان دارم

بگو، ای قاسم مسکین: چه‌ها داری؟ چرا داری؟

که من این عشق پنهانی از آن جان جهان دارم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
جامی

ز هجران مرده ام جانا نپنداری که جان دارم

به مضراب غمت چون چنگ بی جان این فغان دارم

نه تن دان این که می بینی پی قوت سگان تو

کشیده در درون پوست مشتی استخوان دارم

ز تو نبود تهی یک لحظه بیرون و درون من

[...]

اهلی شیرازی

حدیث سوز دل چون شمع از آن معنی گران دارم

که نَبْوَد زَهرهٔ گفتن گر از لب بر زبان دارم

کیم آتش نشاند دیده زان اشکی که می‌ریزم

که آن آتش که جان سوزد درون استخوان دارم

ز شوخی می‌کنی آزار دل‌های حزین و من

[...]

فضولی

نه از تیری که بر دل می‌زنی چندین فغان دارم

سوی خود می‌کشی ای ناله از رشک کمان دارم

بزن تیری و از ننگ من ایمن شو چو می دانی

نخواهم کرد ترک عاشقی چندانکه جان دارم

ز بهر تیر او از خاک من سازند آماجی

[...]

سام میرزا صفوی

بکش خنجر که جان بهر تو ای نامهربان دارم

تو خنجر در میان داری و من جان در میان دارم

رضی‌الدین آرتیمانی

زبان در ذکر و دل در فکر آن نامهربان دارم

نمیگردد بچیزی غیر نامش تا زبان دارم

به من گر آشنا بیگانه گردد جای آن دارد

که با بیگانه، حرف آشنایی در میان دارم

خلل دارد یقین با هر که جانان را گمان کردم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه