خنده ای زد لب تو بر من گریان که مپرس
شاکرم از لب خندان تو چندان که مپرس
یاد آن روز که سر دهنت پرسیدم
لب گرفتی ز سر ناز به دندان که مپرس
روزی از بیم کسان زیر لبم پرسیدی
یافتم ذوقی ازان پرسش پنهان که مپرس
سر خوبانی و سامان جهان آشوبان
بی تو زانسان شده ام بی سر و سامان که مپرس
بامدادان که به گردن فکنی خلعت ناز
فتنه ها برزندت سر ز گریبان که مپرس
چه غم از ضربت چوگان ملامت که بود
با خودم حالی ازان گوی زنخدان که مپرس
بی تو جامی چو تنی مانده ز جان است جدا
از تن خویش که می گویدت ای جان که مپرس
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر دربارهی عشق و حسرت است. شاعر از خنده و لبخند محبوبش شاکر است و یاد روزهایی را میکند که از او سوالاتی کرده است. او به تنهایی و بیسامانی خود در نبود محبوب اشاره میکند و از احساست عمیق و دردهای درونیاش میگوید. شاعر بر این نکته تاکید دارد که چگونه فقدان محبوبش زندگیاش را مختل کرده و او را از خود بیخود کرده است. در نهایت، وجود محبوب را برایش ضروری و حیاتی میداند و احساس میکند که بدون او، همچون جانی سرگردان و جدا از تنش است.
هوش مصنوعی: لبخند تو بر من که در حال گریهام، تاثیری عمیق دارد. حتی اگر بخواهم دربارهاش صحبت کنم، تواناییاش را ندارم. از این لبخند شادمانهات، به قدری راضی و سپاسگزارم که نمیتوانم در موردش توضیح بدهم.
هوش مصنوعی: به یاد روزی هستم که از تو درباره چیزی سوال کردم. تو به خاطر عشقت در سکوت ماندی و به جای جواب دادن، تنها با زیبایی و تفاوتی که در دندانهایت داشتی، جوابم را نداد.
هوش مصنوعی: روزی به طور غیرمستقیم از من پرسیدی که آیا از آن سوال خوشحال شدم یا نه، و من به خاطر ترس از دیگران، پاسخ را پنهان نگه داشتم و به تو گفتم که این سوال را نپرس.
هوش مصنوعی: بدون حضور تو، خوبان در آسمان و دنیا در حال آشفتگی هستند. من نیز به خاطر نبود تو مانند کسی هستم که از خود بیخود شده و هیچگونه آرامشی ندارم. دیگر از من دربارهام نپرس.
هوش مصنوعی: صبح که فرا برسد و تو در لباس زیبا و دلربا ظاهر شوی، دقت کن که فتنهها و پیچیدگیهای دنیا تو را نفریبند و از خون دلها و دستاوردهایی که داشتی غافل نشوی.
هوش مصنوعی: نگران ضربات انتقاد دیگران نباش، زیرا خودم حال و روزی دارم که نیازی به سوال دربارهاش نیست.
هوش مصنوعی: بدون تو، لیوانی چون بدن مانده است که از روح خود جداست و به تو میگوید: ای جان، نپرس.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
منم از محنت ایام بدانسان که مپرس
و آن بدل میرسدم ز آفت دوران که مپرس
وان که از شست قضا زد ز کمان چرخم
بیگمان تیر بلا بر هدف جان که مپرس
من نیم یوسف و از مکر زلیخای جهان
[...]
آن چنانم زغم عشق تو حیران که مپرس
واله و شیفته و خسته ی هجران که مپرس
سر و سامان ز غم عشق تو دادم بر باد
تو چنان فارغ ازین بی سر و سامان که مپرس
مشکل آنست که او فارغ از احوال منست
[...]
دارم از زلفِ سیاهش گِلِه چندان که مَپُرس
که چُنان ز او شدهام بی سر و سامان که مَپُرس
کَس به امّیدِ وفا ترکِ دل و دین مَکُناد
که چُنانم من از این کرده پشیمان که مپرس
به یکی جرعه که آزارِ کَسَش در پِی نیست
[...]
دارم از زلف سیاهت گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بیسرو سامان که مپرس
دارم از بیسرو پائی گله چندان که مپرس
شده بیرخت چنانم من عریان که مپرس
هم زمستان زقضا نیست بپایم شلوار
[...]
باز آشفتهام از خوی تو چندان که مپرس
تابها دارم از آن زلف پریشان که مپرس
از بتان حال دل گمشده میپرسیدم
خندهای کرد نهان آن گل خندان که مپرس
در تب عشق به جان کندن هجران شدهام
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.