گنجور

 
جامی

ای دو چشمت در ستیز و کین یکی

دل یکی تاراج کرده دین یکی

زلف و خالت را نمودم جان و دل

آن یکی بربود از من این یکی

سوی هر غمخواره داری صد نظر

مردم از غم جانب من بین یکی

خواب خوش باشد شب وصل ار بود

عاشق و معشوق را بالین یکی

زان همه بوسه که دادی وعده ام

کن حواله با لب شیرین یکی

نافه گردد خوشه چین خرمنت

گر گشاید زلفت از صد چین یکی

عاشق مسکین بسی داری و نیست

همچو جامی زان همه مسکین یکی