گنجور

 
جامی

از سبزه بر گل خط می فزایی

دل می فریبی جان می ربایی

هر دم چه آیی از دیده در دل

خود را به مردم تا کی نمایی

شد عمرم آخر در جست و جویت

ای عمر رفته آخر کجایی

دور از تو جانم از تن جدا شد

افغان ز دوری آه از جدایی

صد شعله از دل بر زد زبانه

تا با غم تو کرد آشنایی

شد بر من آن سر روشن که باشد

در آشنایی صد روشنایی

جامی مکن بس که از مهر خوبان

چون با دل خود بس می نیایی