گنجور

 
جامی

نه خرد راست قصوری و نه دین را خللی

که دهم دل به غزالی و سرایم غزلی

دفتر علم و هنر ز آب قدح می شویم

مرشد عشق نفرمود جز اینم عملی

دعوی نقص مرا حاجت برهان نبود

هرگزم نیست درین مسئله با کس جدلی

نقد عمری که نداری بدلش صرف مکن

جز به سودای نگاری که ندارد بدلی

چه نشان گویمت از یار که آن نادره را

نتوان گفت مثالی نتوان زد مثلی

طی مکن طرز غزل جامی و اندیشه مدار

گر زند طعنه دغایی و کند رد دغلی

چشم شاهد نتوان بستن و مو بگسستن

که ازان رشک برد کوری و زین غصه کلی