گنجور

 
جامی

خسته زخم عشقم ای ساقی

لا طبیب لها و لا راق

باده غم‌زدا فکن در جام

انه رقیتی و تریاقی

دردنوشان چو درد من دیدند

حیث اجری الدموع آماقی

بس که راندند خون دل ز مژه

فاض اقداحهم کاحداقی

ای که با ابروی خمیده خویش

زیر این سقف نیل‌گون طاقی

بی‌تو بیش از حد است جامی را

محنت هجر و درد مشتاقی

شمه‌ای با تو گفتم و رفتم

قس علی ما سمعته الباقی