گنجور

 
جامی

دل ز مهر دیگران برداشتی

در دل ما مهر دیگر کاشتی

در چه افکندی دلم را زان ذقن

از جفا مویی فرو نگذاشتی

شمع رخ کردی نهان از آه من

آه من باد هوا انگاشتی

طعن خودرایی زدی بر عاشقان

عاشقان را همچو خود پنداشتی

خوش شد از جنگ تو وقت من مگر

گیرمت در بر به وقت آشتی

نوبت شاهی زدی در ملک حسن

ز آتش دلها علم افراشتی

جامی آخر کشته تیغش شدی

سر در آن کردی که در سر داشتی