گنجور

 
جامی

ای غمت هر لحظه جان ناتوانی سوخته

برق عشقت خانه بی خانمانی سوخته

این چنین کز هر درونی سوز عشقت شعله زد

عاقبت بینم ازین آتش جهانی سوخته

تربت ما را علم هم ز آتش دل به چو ما

با درون آتشین رفتیم و جانی سوخته

قصه سوز دل پروانه را از شمع پرس

شرح آن آتش ندارد جز زبانی سوخته

سوخت جامی ز آتش عشق آن چنان کز وی نماند

جز کفی خاکستر و چند استخوانی سوخته