گنجور

 
جامی

حدیث جم و جام لاغ است و لابه

خوش آن سر که با جام گوید قرابه

به آب می آباد کن کاخ عیشم

که رو در خرابی نهاد این خرابه

نخواهم ز درد قدح دست شستن

اگر مه بود طشت و مهر آفتابه

بود قصر عشرت بسی خوش چه بودی

که حرف بقا داشتی بر کتابه

پی سر عرفان متن تار فکرت

خریدار یوسف مشو زین کلابه

بکش ز اطلس چرخ پای ارادت

که حیف است این پا بدان پای تابه

کف جامی از جام خالی مبادا

اجب دعوتی یا ولی الاجابه