گنجور

 
جامی

آن که بالای تو را افراخته

بهر جان من بلایی ساخته

دست قدرت جمله اسباب جمال

جمع کرده شکل تو پرداخته

سیل جانها می رود در کوی تو

بس که جان عاشقان بگداخته

هر که دیده لطف چوگان بازیت

جای گول آنها سر خود باخته

می گریزم من دو اسبه وز عقب

می رسد خیل خیالت تاخته

گوهر دریای راز است اشک من

موج عشقش بر کنار انداخته

کم شناسی قدر جا می را ز هیچ

کس به از تو قدر او نشناخته