گنجور

 
جامی

دلم شبها کشد زان دام زلف آه

بهذا نال زلفی دام زلفاه

به فکر زلف تو عمرم سر آمد

زهی فکر دراز و عمر کوتاه

تویی دلخواه من تا رخ نمودی

روا شد کام من بر وجه دلخواه

کله کج نه که ترکی چون تو رعنا

نمی بینم درین فیروزه خرگاه

سمند ناز جولان ده که امروز

سپاه خوبرویان را تویی شاه

بفرما رحمتی بر دردمندان

ز درد اهل دل چون هستی آگاه

سر جامی و خاک رهگذارت

چو خواهد خاک شد باری درین راه