گنجور

 
جامی

ای بر سریر حسن جم آیین و کی شکوه

از سنگ جور و بار غمت پشت ما به کوه

پیش درت به خاک مذلت فتاده است

گر تاج شوکت است و گر افسر شکوه

سری که نانوشته همی خواندم از رخت

خط تو شرح داد علی احسن الوجوه

ای جسته حل مشکل ما ز اهل صومعه

باز آ که این گره نگشاید ازان گروه

جامی به سعی خویش ز جانان خبر نیافت

یا معشر الاحبة بالله خبروه