گنجور

 
جامی

تا نمودی لب و چه غبغب

دل من در چه است و جان بر لب

شب من روز کن ز طلعت خویش

ای شده روز من ز زلف تو شب

پیش تو آفتاب ناپیداست

روز روشن نهان بود کوکب

رنجه شد خاطرت ز یارب من

من دلخسته چون کنم یارب

پیش لعل تو بر لب جام

لب نهم بین کمال حسن طلب

فال نیکو گرفت هر که بدید

همچو مصحف رخ تو در مکتب

کلک جامی کشید خوان سخن

زد صریرش صلای من یرغب