گنجور

 
جامی

چند ای معلم هر روز تا شب

باشد غزالم محبوس مکتب

شد فرش دیبا از سبزه صحرا

ارسله معنا یرتع و یلعب

تعلیم و آداب او را چه حاجت

او خود ز آغاز آمد مؤدب

هر جا خرامد بهر دعایش

خیزد ز جانها فریاد یارب

در دور لعلش منع از شرابم

ای خواجه دور است از لطف مشرب

دی ترک عشقش مذهب گرفتم

چون دیدم آن رخ گشتم ز مذهب

جامی ازان لب همچون صراحی

دارد درونی از خون لبالب