گنجور

 
جامی

به مه من که رساند که من دلشده هر شب

ز غم هجر رسانم به فلک ناله یارب

نتوان بوسه زد آن لب کنم اما هوس آن

که ببوسم لب جامی که رسد گاه به آن لب

سر من گرچه نشاید که به فتراک ببندی

چه شود گر بگذاری که نهم بر سم مرکب

چو مرا مذهب و ملت همه شد در سر و کارت

چه زنم لاف ز ملت چه کنم دعوی مذهب

سخن ظلم تو گفتن بر سلطان که تواند

که در آن حضرت عالی چو تو کس نیست مقرب

نه اگر داشت معلم هوس کشتن خلقی

به تو این ناز و کرشمه ز چه آموخت به مکتب

نشود مهر تو از دل به جفاهای پیاپی

نرود سوز تو از جان به دعاهای مجرب

تب هجران تو یارب چه جگرسوز تبی شد

که طبیب ار تو نباشی نبرد جان کس ازین تب

به شراب ار نفروشم سر و دستار چو جامی

نکنم در صف رندان پس ازین دعوی مشرب