گنجور

 
جامی

حبذا پیر مغان کز فیض جام پاک او

خاک را باشد نصیب ای جان پاکان خاک او

گرچه رخش همتش جولان برون زین عرصه داشت

خویش را بستم به صد سالوس بر فتراک او

باغبان روضه قدر باده گر بشناختی

بر کنار چشمه کوثر نشاندی تاک او

رفتم آن خاک در از مژگان پی تسکین شوق

آتش من تیزتر گشت از خس و خاشاک او

با خرد راز دهانش را چه آرم در میان

قاصر است از فهم این سر نهان ادراک او

چند لاف چستی و چالاکی ای سرو چمن

نیست چست این جامه جز بر قامت چالاک او

دامن جامی ز دست عشق صد جا چاک شد

می ندارد عشق دست از دامن صد چاک او