گنجور

 
جامی

گر به پای سرو بخرامد قد رعنای او

سرو همچون سایه خود را افکند در پای او

بر سر بازار گل بی وجه گو مفروش حسن

چون ندارد کس به دور عارضش پروای او

سایه آن سرو بالا هر که را بر سر فتاد

سر به طوبی کی درآرد همت والای او

آن پریرو مردم چشم من است این روشن است

جای آن دارد که سازم چشم روشن جای او

دی خرامان برگذشت آن نخل تر سوی چمن

سرو بر جا خشک ماند از حیرت بالای او

ریخت شیرین خون فرهاد و ازین شیرین تر آن

کز پی خون ریختن هم خود دهد حلوای او

شد میسر وایه جامی که وصل دوست بود

باز اگر از وای خود بازماند وای او