گنجور

 
جامی

من کیستم که چشم گشایم به روی تو

این بس که می کنم به زبان گفت و گوی تو

ای آرزوی جان نظری کن به حال من

زان پیشتر که جان دهم از آرزوی تو

خال نیم ز فکر میانت بلی مرا

پیوند دیگر است به هر تار موی تو

هر صبح می کنم چو صبا ره سوی چمن

باشد که یابم از گل نورسته بوی تو

پایم چو سوده شد به رهت بعد ازین چو اشک

غلطم به خون و خاک پی جست و جوی تو

من اهل خوان وصل نیم کاش چون سگان

سنگی خورم به سر ز مقیمان کوی تو

این نقش نو کشیده غزل نیست ای غزال

طومار محنت است ز جامی به سوی تو