گنجور

 
جامی

روی برتابی ز من هرگه که بینم سوی تو

حیف می داری که افتد چشم من بر روی تو

گفتیم خواهی ازین پس ترک خوی بد گرفت

این مگو با من که من نیکو شناسم خوی تو

دل چو طوماری ست در هر پیچ او صد حرف شوق

خواهمش از رشته جان بست بر بازوی تو

زیر پا افتاده دلهای بتان سنگدل

باشد از ریگ بیابان بیشتر در کوی تو

جان چه آرم در مقابل چون تو بگشایی میان

نیست نقد هر دو عالم قیمت یک موی تو

همچو ماه نو کند از شرم تو پهلو تهی

گر فتد خورشید تابان فی المثل پهلوی تو

قد جامی گفته ای خم چون هلال از بهر چیست

گر بگویم راست از میل خم ابروی تو