گنجور

 
جامی

با این جمال همدم مستان عشق شو

یک بار الست گوی و هزاران بلی شنو

در جام می ز لعل تو یک شمه یافتم

اسباب علم و فضل به میخانه شد گرو

جز تخم آرزوی تو در دل نکشته ایم

فرخنده ساعتی که رسد کشته را درو

گفتم تمام خرمن عمرم به باد شد

لعلت به خنده گفت که بر ما به نیم جو

با این فسردگی نتوان راه عشق رفت

دستی بزن به دامن مردان گرمرو

خواهی که نقد حال تو گردد حدیث عشق

این نکته می شنو ز حریفان و می گرو

جامی فسانه های کهن ذوق ده نماند

اسرار عشق تازه کن از گفته های نو