گنجور

 
جامی

هر شب به پاسبان تو جان در میان نهم

آنگه رخ نیاز بر آن آستان نهم

گفتی رخم ببین و به جان منتم بکش

فرمان برم به دیده و منت به جهان نهم

پای مرا به قید وفا استوار کن

زان پیش کز جفای تو سر در جهان نهم

شبها ز شوق روی تو با چشم اشکبار

بنشینم و نظر به مه آسمان نهم

هر غم که یابم از تو نهان سازمش به دل

وانگه بر او ز داغ تو مهر و نشان نهم

مپسند کز تو صید بود بهره مند و من

محروم وار چشم به تیر و کمان نهم

جامی ز شیخ صومعه نگشود سر عشق

آن به که رو به خدمت پیر مغان نهم