هر شب به پاسبان تو جان در میان نهم
آنگه رخ نیاز بر آن آستان نهم
گفتی رخم ببین و به جان منتم بکش
فرمان برم به دیده و منت به جهان نهم
پای مرا به قید وفا استوار کن
زان پیش کز جفای تو سر در جهان نهم
شبها ز شوق روی تو با چشم اشکبار
بنشینم و نظر به مه آسمان نهم
هر غم که یابم از تو نهان سازمش به دل
وانگه بر او ز داغ تو مهر و نشان نهم
مپسند کز تو صید بود بهره مند و من
محروم وار چشم به تیر و کمان نهم
جامی ز شیخ صومعه نگشود سر عشق
آن به که رو به خدمت پیر مغان نهم