گنجور

 
جامی

از عشق تبرا چه کنم چون نتوانم

با عقل تولا چه کنم چون نتوانم

از درد تو داغی ست کهن بر دل ریشم

تدبیر مداوا چه کنم چون نتوانم

از نازکی خوی تو خواهم که ز رویت

پوشم نظر اما چه کنم چون نتوانم

هر چند که بگذشت ز حد وعده وصلت

آهنگ تقاضا چه کنم چون نتوانم

خاریم شکسته ست به پا بر سر کویت

عزم گل و صحرا چه کنم چون نتوانم

زد شعله به جان شوق وصال توام امروز

تاخیر به فردا چه کنم چون نتوانم

من جامی مشهور به سودای بتانم

ترک رخ زیبا چه کنم چون نتوانم