گنجور

 
جامی

تا با تو من دلشده یکجا ننشینم

گر سر برود فی المثل از پا ننشینم

بی رنج کسی چون نبرد ره به سر گنج

آن به که بکوشم به تمنا ننشینم

تا با تو رقیبان تو تنها ننشینند

یکدم ز رقیبان تو تنها ننشینم

دادی به زبان دگران وعده قتلم

در کوی تو جز بهر تقاضا ننشینم

روی توام امروز بهشت است عجب نیست

گر منتظر وعده فردا ننشینم

عشاق تو را قدر چو از عشق بلند است

چون در صفشان از همه بالا ننشینم

چون صبر ندارم کنم از هجر کناره

کشتی چو شکسته ست به دریا ننشینم

گفتی که به راهم منشین جامی ازین بیش

از پای من این خار بکش تا ننشینم