گنجور

 
جامی

ز زلف تو رگی با جان و دل پیوسته می بینم

ولی سررشته امید ازو بگسسته می بینم

عنان دل نمی بینم به دست خویشتن زان دم

که گرد گل تو را از سنبل تردسته می بینم

قدم لام است و بالایت الف زان دوست می دارم

بلا را کاندرو لام و الف پیوسته می بینم

به سینه زخم تیغت تا فراهم آمد از مرهم

در شادی و راحت بر دل و جان بسته می بینم

چنان شد گرمرو گلگون اشک امشب که پیش او

براق برق سیر آه را آهسته می بینم

بیا ای مرهم راحت که از تیغ فراق تو

جگرها چاک و دلها ریش و جانها خسته می بینم

کجا رستن توانی جامی از شوخی که زلفش را

کمند گردن مردان از خود رسته می بینم