گنجور

 
جامی

چو نتوانم که بر خاک کف پایش جبین مالم

ز دورش بینم و روی تظلم بر زمین مالم

من و بوسیدن آن ساعد سیمین محال است این

گذارد کاشکی تا روی خود بر آستین مالم

چو خواهم پای بوسم آن مگس را کز لبش خیزد

نشینم پیش روی او و بر لب انگبین مالم

دوای درد دل خواهم ازان خاک سم اسپش

به دیده گل کنم بر سینه اندوهگین مالم

مپیچ از من عنان ای عمر و چندانی امانم ده

که روی اندر رکاب آن سوار نازنین مالم

به صد حشمت سلیمان وار می راند نمی گوید

که مور خسته را تا چند زیر پای کین مالم

سر من زین پس و خاک در پیر مغان جامی

چه رخ بر آستان زاهد خلوت نشین مالم