گنجور

 
جامی

چو نتوانم که بر خوان وصالت میهمان باشم

سر خدمت نهاده چون سگان بر آستان باشم

ز خوی نازکت ترسم وگر نی تا سحر هر شب

به گرد کوی وی تو نعره‌زنان افغان‌کنان باشم

به هر گونه که باشم از من بدروز نپسندی

نمی دانم چه سان می خواهیم تا آن چنان باشم

من از تو شاد گردم تو ز من غمگین خوشا جایی

که تو باشی عیان در دیده من من نهان باشم

گشادی پرده از عارض مکن منع من از افغان

رها کن تا زمانی بلبل این گلستان باشم

ز ناموس خودم مقصود نام و ننگ توست ار نه

مرا غم نیست کز عشق تو رسوای جهان باشم

طفیل من همی دیدند رویت دیگران واکنون

شدم راضی که چون جامی طفیل دیگران باشم