گنجور

 
جامی

من ای ساقی نه آنم کز می گلرنگ بگریزم

می گلرنگ ده کز عقل پرنیرنگ بگریزم

ز شهرستان هستی رو به کنج نیستی آرم

به صحرای فراخ از گوشه های تنگ بگریزم

چنان از خودپرستان وحشتی دارم که گر بینم

ز یک فرسنگشان خواهم به صد فرسنگ بگریزم

تو خواهی لطف خواهی قهر کن جانا نه آنم من

که باشم با تو وقت آشتی وز جنگ بگریزم

سگ این کویم اما بهر تو نی بهر خود حاشا

که بهر لقمه آیم بر درت وز سنگ بگریزم

چنان در پرده دل انس شد با نغمه دردم

که خواهم از صدای عود و صوت چنگ بگریزم

به راه آن سوارم پای دل چون لنگ شد جامی

چه سان از خم فتراکش به پای لنگ بگریزم