گنجور

 
جامی

آن که از حلقه زرگوش گران است او را

چه غم از ناله خونین جگران است او را

گو کله برشکن از ناز که در مسند حسن

منصب شاهی زرین کمران است او را

دیده دریاست مرا زان گهر پاک که جای

صدف سینه صاحبنظران است او را

شد مرا حال دگر از غم آن شوخ ولی

نظر لطف به حال دگران است او را

دی گذشت از من بد روز و دگر بازنگشت

وه که خاصیت عمر گذران است او را

خاک شد دیده غمدیده مجنون و هنوز

چشم جان جانب لیلی نگران است او را

پند تلخ پدران در دل جامی نگرفت

زانکه دل در کف شیرین پسران است او را