گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جامی

جان داغ تو دارد جگر غرقه به خون هم

تاراج غمت شد دل و دین صبر و سکون هم

گفتی که به جان عاشق من بودی ازین پیش

والله که همانم من و زان بیش کنون هم

بس عشق که آن کم شد و بس حسن که آن کاست

عشق من و حسن تو همان بلکه فزون هم

گر زلف دلاویز تو این ست بسا کس

در قید بلا افتد و زنجیر جنون هم

انگیخت سپه اشک و برافراخت علم آه

شد ملک غمت ملکت بیرون و درون هم

عمری ست که خواهند وبال من بدروز

آن ماه بلند اختر و این بخت نگون هم

آن جادوی دلها نه چنان زد ره جامی

کش چاره توان کرد به تعویذ و فسون هم