گنجور

 
اهلی شیرازی

چون لاله جگر چاک شدم غرقه بخون هم

از داغ درون سوختم از زخم برون هم

افتاده ام ایشمع چو پروانه بپایت

آتش زده ام دین و دل و صبر و سکون هم

چند ای بت کافر بچه در غارت دینی

این کار مگر بر تو ثواب است و شکون هم

دایم بزبانها من بد روز چو شمعم

از زخم زبان سوختم از بخت زبون هم

در کوی بتان لاف بزرگی و هنر هیچ

آنجا بوی اصل و نسب فضل و فنون هم

میسوخت دل از عشق تو چونشمع سراپای

افزود غمت بر سر آن داغ جنون هم

اهلی ز غم عشق تو با خویش نپرداخت

دیوانه صفت زیست همه عمر و کنون هم