جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۵

جان داغ تو دارد جگر غرقه به خون هم

تاراج غمت شد دل و دین صبر و سکون هم

گفتی که به جان عاشق من بودی ازین پیش

والله که همانم من و زان بیش کنون هم

بس عشق که آن کم شد و بس حسن که آن کاست

عشق من و حسن تو همان بلکه فزون هم

گر زلف دلاویز تو این ست بسا کس

در قید بلا افتد و زنجیر جنون هم

انگیخت سپه اشک و برافراخت علم آه

شد ملک غمت ملکت بیرون و درون هم

عمری ست که خواهند وبال من بدروز

آن ماه بلند اختر و این بخت نگون هم

آن جادوی دلها نه چنان زد ره جامی

کش چاره توان کرد به تعویذ و فسون هم