گنجور

 
جامی

من آن نیم که زبان را به هرزه آلایم

به مدح و ذم خسان نوک خامه فرسایم

حدیث سفله خزف، عقد گوهر است سخن

زهی سفه که من این را به آن بیارایم

به ژاژ خاییم از دست رفت مایه عمر

کنون ز حسرت آن پشت دست می خایم

ز شعر شعر کزین پیش بافتم امروز

جز آب دیده و خون جگر نپالایم

فضای ملک سخن گرچه قاف تا قاف است

ز فکر قافیه هر لحظه تنگ می آیم

سخن چو باد و من از فاعلات و مفعولات

ذراع کرده شب و روز بادپیمایم

سحر به ناطقه گفتم که ای به رغم حسود

به کارگاه سخن گشته کارفرمایم

کشم ز طبع سخن سنج رنج رخصت ده

که سر به جیب خموشی کشم بیاسایم

جواب داد که جامی تو گنج اسراری

روا مدار کزین گنج قفل نگشایم