گنجور

 
جامی

هستم ز جان غلامت اما گریز پایم

صد بارم ار فروشی بگریزم و بیایم

گاهم رقیب خوانی گاهی سگ در خود

آن نام را نخواهم وین لطف را نشایم

دل را صبوری از تو یک لحظه نیست ممکن

صد بارش آزمودم دیگر چه آزمایم

بست از تف دلم زنگ آیینه وار گردون

اکنون ز صیقل آه آن زنگ می زدایم

هرگه به قصد قتلم تیر جفا گشایی

بهر بقای عمرت دست دعا گشایم

هر چند با سگانت خوش نیست خودنمایی

خود را ز خیل ایشان هر لحظه می نمایم

هر دم مگو که جامی تا کی سخن گزاری

از شوق توست جانا کین نغمه می سرایم