من آن نیم که زبان را به هرزه آلایم
به مدح و ذم خسان نوک خامه فرسایم
حدیث سفله خزف، عقد گوهر است سخن
زهی سفه که من این را به آن بیارایم
به ژاژ خاییم از دست رفت مایه عمر
کنون ز حسرت آن پشت دست می خایم
ز شعر شعر کزین پیش بافتم امروز
جز آب دیده و خون جگر نپالایم
فضای ملک سخن گرچه قاف تا قاف است
ز فکر قافیه هر لحظه تنگ می آیم
سخن چو باد و من از فاعلات و مفعولات
ذراع کرده شب و روز بادپیمایم
سحر به ناطقه گفتم که ای به رغم حسود
به کارگاه سخن گشته کارفرمایم
کشم ز طبع سخن سنج رنج رخصت ده
که سر به جیب خموشی کشم بیاسایم
جواب داد که جامی تو گنج اسراری
روا مدار کزین گنج قفل نگشایم