گنجور

 
جامی

خوش آنکه تو شب خواب کنی من بنشینم

تا روز چراغی بنهم روی تو بینم

باشد به کمان خانه ابروی توام چشم

چشمان تو ناکرده ز هر گوشه کمینم

گاهی به تصور ز لبت بوسه ربایم

گاهی به تخیل ز خطت غالیه چینم

پوییدن راه تو به سر گر دهدم دست

از شادی آن پای نیاید به زمینم

با باد صبا بعد سجودت نکنم روی

ترسم که برد خاک درت را ز جبینم

خواهم من دلداده خود از مهر تو جان داد

هر دم چه کشی خنجر بی داد به کینم

جامی مخور اندوه که جز مهر بتان نیست

دین تو که من از دو جهان شاد بدینم