گنجور

 
جامی

گل شد حریم کویت از اشک لاله گونم

باشد هنوز تشنه خاک درت به خونم

از بار دل تن من آمد چو کوه ور نی

در موج خیز گریه مشکل بود سکونم

زد از حباب خیمه گرد من آب دیده

من با تن کم از مو آن خیمه را ستونم

چاکم چو در دل افتد سوزن چه سود و رشته

کین سوزد آن گدازد از آتش درونم

گر تارهای مویم بر تن شود سلاسل

نتوان کشید بیرون از ورطه جنونم

ناصح چراغ عیشم شد کشته از دم تو

تا کی به ترک خوبان بر سر دمی فسونم

می پرسیم که جامی با درد عشق چونی

من بی خودم چه دانم هم خود ببین که چونم