گنجور

 
جامی

می رسد عید و کشته آنم

که کند غمزه تو قربانم

تیغ از کشتنم دریغ مدار

که برآمد درین هوس جانم

قتل عشاق را چه حاجت تیغ

روی بنما که جان برافشانم

هیچ با زندگی نمی ماند

بی تو روزی که زنده می مانم

عید خود خوانمت ولی از عید

همه خندان من از تو گریانم

مژده عید و وعده عیدی

همه بی تو وعید می دانم

جامی آن رخ ندید و عید گذشت

عید او را خجسته چون خوانم