گنجور

 
جامی

زار می نالم و کس نیست که گوید حالم

پیش آن ماه که از دوری او می نالم

پای هر جا نهد آن سرو کنم روز به چشم

چون شود شب روم و دیده بر آنجا مالم

غنچه گو ناز مکن هر دم و گل نیز که من

بلبل باغ توام وز همه فارغ بالم

هست هر برگ گلی بی تو مرا داغ دلی

وه که باغ و چمن آتشکده شد امسالم

آن دو رخ در نظر از موی میان هیچ مگو

زانکه این نکته دقیق و من مسکین لالم

قرعه وصل زدم یار ز رخ پرده فکند

لله الحمد که بس خوب برآمد فالم

لطف او گفت کمین بنده مایی جامی

رفت بر چرخ برین کوکبه اقبالم