گنجور

 
جامی

من غایبانه عاشق آن روی مهوشم

بی منت نظر به خیالی ازو خوشم

شد شوق تو فزون به تماشای سرو و گل

بالا گرفت ازین خس و خاشاک آتشم

غش می کنم به یاد لب لعل دلکشت

از جام دور می نرسد باده بی غشم

وصلت به هیچ نقش میسر نشد مرا

صد بار چهره گرچه به خون شد منقشم

چشم امل به چشمه کوثر چرا نهم

از جام نیم خورد تو گر جرعه ای چشم

جامی ز زر و گوهر اگر جیب من تهی ست

حاشا که فکر بیهده دارد مشوشم

این بس مرا که شد صدف در شاهوار

گوش زمانه از گهر نظم دلکشم